۱۳۹۰/۰۱/۲۸

صانع عزیزم شکفتن جاودانگی‌ات مبارک






برای صانع ژالە دانشجوی تئاتر دانشگاه هنر تهران،کە در 25 بهمن سال 89 در تهران بە دست عوامل جمهوری اسلامی بە شهادت رسید.


چە بی‌آلایش 
شکفتن فلسفەی وجودت
چە وحشتناک
پژمردن هستی محکوممان!
شکفتن وجود و فنای هستی
دیر زمانی،آزردە بود
علف وجود عینکمان را؛           ( برای خواندن ادامەی مطلب اینجا کلیک کنید)
 چە بی‌آلایش 
شکفتن فلسفەی وجودت
چە وحشتناک
پژمردن هستی محکوممان!
شکفتن وجود و فنای هستی
دیر زمانی،آزردە بود
علف وجود عینکمان را؛
تو بودی کە حیران بودی از
این همە همهمەی
ناقوسهای مرگ فردا،
اینک:
چە سپید است
رژەی سیاهوارەی نخستین آن فنا؛
خوابیدەاست بیداریم
زیر غلطک واقع!
غریو انگشتان لحظە
فریاد فردای آیندە
جیر جیر
دندانهای مترسک بودن
اشارەایست بە
حرکت زمان،
در شگفتم
از رنگ حیرت 
بوی باروت 
نگاه تابوت.
صانع جان بیدار شو، با توام،بنگر مرا،بازیگری دیگر از جنس لبخندهای بە یغما رفتەات را کجا بیابم؟
دورخوانی نمایشنامەای کە تازە نوشتە بودی هنوز قلم تو را ویار می‌کند، تمامی کورە راههای این دیوار از هم گسستە را تو یارایی،بیدار شو این نمایشنامە هنوز ناتمام است.
جان برادر کجا بجویمت...؟ بیدار شو کی وقت خواب است، بە یادبیار؛ هرشب تا دیر وقت نمایشنامەهای شکسپیر و کامو را  دورە می‌کردیم و بامدادان،زمانی کە صدای اذان را می‌شنیدیم سیزیف‌وار دود سیگارمان را بالا و پایین می‌کردیم.
خواب بر چشمانت سنگینی نکند‌،بیدار شو چند صفحەی دیگر بە پایان نگاشتن این نمایسنامە نماندە است...
صانع عزیزم کجایی؟ تمامی کوچە پس کوچەهای خاطراتمان را گشتم،همانی بودی کە می‌پنداشتم،تصویری با آن نگاە پر از امیدت در جلو چشمانم‌ است با همان لبخند همیشگی،رمان جنگ و صلح تولستوی را کلمە بە کلمە از بر می‌خوانی و هر از گاهی پکی عمیق بە سیگارت می‌زنی، همین... نمی‌دانم، چرا،چرا بی‌خبر؟ تمامی خیابانها را گشتم نیافتمت...
کجای این شهر تاریک بجویمت؟.. گوش فرادە... هان... از دور نجوایی می‌شنوم... غریوی... آری تویی...آری،آری یافتمت... دیگر جستنی در کار نیست... همەی همهمەی کوچەهای این شهر رنگ توست...
آری سایەای رنگین هستی،آکندە از چشمان حقیقت و ندای وجود... هر از گاهی این نجوا را در گوشم زمزمە می‌کنی :
فراخوان فردای فرینت را
بجنبان سماع سمع سیمینت را
در نقطەی تماس بود و نبود
دیگر دنبالت نخواهم گشت،تو همیشە با منی،ندای تو آوازەی کوچە پس کوچەهای شهر غمگین و پر از فردای آیندەی ماست،اینک تویی کامو وار در مهتاب شبی دیگر جاودانەای...
آری نیک می‌دانم فریاد فردای فرینمان هستی،تو بیداری و نظارەگر، جان برادر، بیداری بیداریت نوید دیگریست بە رویاهای در بندمان... صانع عزیزم شکفتن جاودانگی‌ات مبارک.
16/02/2011
24 بهمن 1389 - سلیمانیە
لینکهای این مطلب :